آب و هوای دلم

آب و هوای دلم

سلام دلم باز هوایی شده....

می خوام آب و هوای دلم رواعلام کنم :

که بعضی ها حواسشون رو جمع کنن

چون امروز دلم دارای آب وهوای

طوفانی است و هیچ کس توش راه

به جز تو ،آره تو، باور نمی کنی

آره تو دل من ،جای داری یه جای

خوش آب و هوا که هوای خوبی داره

و طوفان دلم هیچ وقت به اونجا نمیرسه

فهمیدی میخوام بهت بگم غیر مستقیم

دوست دارم من تا حالا نگفتم که دوست دارم

اما خودت باید بفهمی کهمن دوستت دارم

چون هر وقت تو اومدی غمم به شادی

تبدیل شده و سکوتم به پرحرفی

به نظرم تا به حال خودت اینو فهمیدی

همیشه قبل از خواب شبانه به یادتم

ای فرشته روی زمین

پس تو هم به یاد من باش که..

برای من خیلی با ارزشه.....

در ضمن این دفعه زدم به سیم آخر

می خوام بدون رودرواسی

بگم دوست دارم، اما از جوابی

که میده میترسم بدون شوخی.......؟

 

مجنونم

مجنونم و درشهر عشق راهم نمی دهند.

(شهری که خواسته ام )

همراه می خواهند و من تنهایم.

راستی.

خانه لیلی کجا بود ؟

بی معرفتها

بی معرفتها

امروز می خوام در مورد افرادی بگم که آدم وتنها می زارن

...کسانی که دل آدمها رو می شکنن
کسانی که اصلا نمی دونن عشق چیه . محبت چیه و عاشق کیه.؟
...کسانی که هر چی بهشون محبت کنی در عوض دلت ومی شکنن
...از کسانی می نویسم که معنی محبت وعشق و نمی دونن وبوی عاشقی به مشا مشون نرسیده
...می خوام بگم اگه آدما رو دسته کنیم .دو دسته می شن .یا عاشق اند یا معشوق
عاشقا تمام زندگیشون و به پای معشوق می ریزن وتمام فکرشون وتمام زندگیشون معشوقشونه...
اما معشوق...؟
به خاطر محبتهای زیادی که بهش می کنن مغرورمی شه..
اونقدر که دل عاشق و می شکنه..
اون همش انتظار داره که دیگرون بهش محبت کنن...
می خوام یه ایده به عاشقای دل شکسته بدم..
می خوام بگم بیاید برای یکدفه هم که شده عاشق نباشید و معشوق بشید.
می خوام بگم این همه دلتون وشکستن بیاید برای یکبار هم شده شما دل بشکنید.
بذارید این دفعه معشوقه ها عاشق بشنوببینن که دل شکستن چه حالی داره
اصلا برای اینکه دنیا همینطور ادامه پیدا نکنه و معشوقه ها همین طور دلارو نشکنن این کاررو بکنید.
می خوام بگم شما که دلتون شکست بیاید لااقل کاری کنید که عاشقای بعدی دلشون نشکنه...
خدایا از تو خواهش می کنم که به عاشقان هر چه می خواهند بده...
و از شما دوستان می خواهم که هم دیگر را از صمیم قلب دوست داشته باشید نه به دروق

حکایت

 

به نام آنکه حکم کند همه محکومند

پیرزن باتقوایی در خواب خدا را دید و به او

گفت : « خدایا من خیلی تنهایم آیا میهمان ،

خانه من میشوی ؟ » خدا قبول کرد و به

او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد

پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع

به جارو کردن خانه کرد .رفت وچند نان تازه

خرید و خوشمزه‌ترین غذایی که بلد بود را

پخت و بعد نشست و منتظرماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد

،‌پیرزن با عجله دوید و آن را باز کرد . پشت

در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست

تا غذایی به او بدهد . پیرزن با عصبانیت

سر پیرمرد فقیر فریاد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه بصدا درآمد.

پیرزن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی

که از سرما می‌لرزید از او خواست تا از

سرما پناهش دهد . پیرزن با ناراحتی در را

بست و غرغر کنان به خانه برگشت

نزدیک غروب بار دیگر در خانه بصدا در آمد.

این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده

است . پس با عجله به سمت در دوید . در

را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت

در بود . زن از او کمی پول خواست تا برای

کودکان گرسنه‌اش غذایی بخرد .پیرزن که

خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد زن

فقیر را دور کرد.

شب شد پیرزن نا امید شد، و رفت که بخوابد

تا ‌شاید یکبار دیگر

خدا را در خواب ببیند.

پیرزن خواب خدا را دید اما با ناراحتی به گفت

:‌ « خدایا!‌مگر تو قول نداده بودی

که امروز به دیدنم می‌آیی ؟‌»

‌ بله من سه بار به خانه‌ات :خدا جواب داد

آمدم ولی تو هر سه بار در را برویم

بستی!!